اتزیو (Ezio) :
![](http://th04.deviantart.net/fs71/PRE/f/2010/334/e/8/ezio_auditore_da_firenze_by_mysticsoul92-d33wzmw.jpg)
اتزیو جوانی است که کلا سرش باد دارد و هیچ کس هم تا حالا نتوانسته این باد را خالی کند جز گذر زمان . از همان اول هم علاقه ی زیادی به درگیری های خیابانی داشت البته نه دعوای درست و حسابی از این دعوا ها که چند تا بچه مایه دار و اشراف زاده ی ایتالیایی به هم مشت می زدن. که زخم روی لبش هم نشانه ی همان کهولت های دوران جوانی است. از همان موقع که اساسین (در جواب به اون دوستی که گفته بودن چرا نمی گیم اسسین باید بگم که ما بریتیش تلفظ می کنیم D:) هم نبود گلویش زیاد گیر می کرد (پیش بقیه) و در کل جوانی اش با الطائر زمین تا آسمان اختلاف داشت. او برای انتقام می کشت لباس هایی داشت که بعضی وقت ها آدم حیفش می آمد خونی بشن ; حتی برای یک اشراف زاده هم زیادی مجلل بودند . او (بازهم بر خلاف الطائر) به کار گروهی خیلی اعتقاد داشت و شاگردانی را هم در این راه تربیت کرد. الطائر عادت نداشت یک تنه به دل دشمن بزند و سعی می کرد که در بین افراد پنهان شده و هدفش را مثل یک ببر کمین کرده از پای در بیاورد ولی اتزیو مثل بازوکا (یک نوع راکت انداز) میزد به دل دشمن و کلا ترس و ابایی از هیچی نداشت. او دوستی داشت به نام لئوناردو داوینچی که او را با بزرگترین اختراعش به نام ((قیچی)) می شناسیم! البته قیچی را برای اتزیو نساخت ولی وسایل زیادی ساخت و به اتزیو داد. از چترنجات گرفته تا تانک! البته مهم ترین کارش شاید این بود که از قطع شدن انگشت اتزیو جلوگیری کرد چون اتزیو از خون می ترسید. در بازی Revelation اتزیو چیزی را در آینه دید که الطائر در خشت خام دیده بود. برای همین به محل زندگی استاد اعظم اساسین ها رفت و آنجا چیز هایی از اساسین های ترک دید که فکش افتاد روی زمین و با کاردک جمعش کردند. او دوست خوبش یوسف را بخاطر یکی دیگر از معشوقه هایش از دست داد. و تقریبا ککش هم نگزید. البته در آخر به کتابخانه ی خالی از کتاب الطائر رسید و چیز هایی دید که تصمیم گرفت بقیه عمرش را در گوشه ای به همسرش در شستن ظرف ها کمک کند.
اتزیو خیلی دیر خیلی چیز ها را فهمید او خیلی کارها کرد که بعدا پشیمان شد ولی حداقل وظیفه اش را به عنوان پیامبر به خوبی بازی کرد.
نویسنده : lord of the game
نظرات خودتونو درباره ی اتزیو و مقاله بگید. خوشحال میشم